“هوالمحبوب”
امروز را انتخاب کردیم تا خلوت باشد. تا مثلا بعد از یک امتحان افتضاح مقابل یک
فیلم پر سرو صدا کرده بنشینیم و فارغ بشویم از دردهای کشیده ش. اما خب بیشتر
از اینکه فارغ شویم پر بارتر از قبل برگشتیم سر جایمان. روی صندلی نشسته بودیم
و در کمال ناباوری چند نفری که پراکنده نشسته بودند می خندیدیم! زمان مرگ…
زمان کشتن، زمان ریختن خون. زمان ظلم. هر سکانسی که پر از درد بود اشک از
چشمانمان روانه شد. اما نه اشک غم! اشکی که مایحصل خنده ها بود. خوب که حالا
دقت می کنم حق داشتند وقتی تمام چراغ ها روشن شد همه به سمت ما دوتا
برگشتند تا ببینند دقیقا این دو دیوانه چه شکلی هستند که در حساس ترین و خون
به جگر ترین سکانس ها اینطور می خندیدند. آنها نفهمیدند هیچوقت هم نمی فهمند
اما شما بدانید حال ما در آن لحظه مصداق همان مصراع:
“کارم از گریه گذشته من به آن می خندم” بود.