“هوالمحجوب”
تا پا در کتابخانه گذاشتم میخکوبِ آدمی شدم…
انگار تو بودی که کنار آن میز نشسته و مشغولِ خواندنِ کتابی.
یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. با ذوق رفتم به طرفِ همانی که سرش پایین بود.
نزدیک شدم و آمدم بگویم: سلام کِی آمدی.
که با نزدیک شدن لبخندم مرد صورتم یخ کرد. دیدم که چشم هایم اشتباه کرده اند.
یادم آمد تو نیستی و دیگر هم نخواهی بود…
چقدر تلخ نوشتید!