“هوالمحبوب”
مثل کسایی که تو اتاق اعتراف نشستن، با چهره معصوم نوجوانی زل زده بود به گل های
قالی.. شرم یا خجالت نمی دانم. شاید هم می ترسید از نگاهش بخوانم. شمرده شمرده
حرف می زد. غر می زد. دلتنگ بود. تازه راه ش را انتخاب کرده بودُ سدی که یک دفعه با
این تغییرات دوستان ش ساخته بودند بین خود و او، برایش خشک سالی آورده بود.
حرف می زد و حرف میزد!
خبر دارید بعضی وقت ها بعضی حرف ها یکدفعه و بی دلیل از زبانتان جاری می شود آن
لحظه آن حرف ها برای طرف مقابل انگار که آبی ست روی آتش؟! این وقتها خدا روی دلتان
لانه کرده و از زبان شما حرف می زند… غره نشوید.. فقط وسیله ایت، نه چیزی بیشتر.
وسط تمام حرف هایم لبخندش را دوست داشتم. آخرِ کلام نشد طبق معمول زبانم را ساکت
نگه دارم. لبخند زدم و گفتم: خودتو ازشون نگیر، بذار حداقل با دیدنت یادِ لبخند خدا بیافتن…
گفتم و رد شدم. گذاشتم خودش بداند بین تمام لاملایمتی های دنیای دوستان ش، چقدر
حکم قرص آرام بخش را دارد.
+ چقدر دلم می خواد برم سراغ نوجوان ها، چقدر آشوبن… چقدر کم کارم…
بعضی وقتا یه چیزی می شنوی که دلت آروم میشه و همه غم ها میره…. چقدر اون لحظه ها رو دوست دارم.