“هوالمحبوب”
بیدار شدن صبح، مثل کندن وزنه از رو زمین بود! اگه جای غیبت داشتم حتما خوابم را
ادامه می دادم. البته که گشنه ی یک ساعت خواب اضافه بودم! نرفتنم مصادف بود با
بیدار شدن ساعت هشت :/
در نتیجه با وعده ی عزیزم بیدارشو مسیر امروزُ پیاده نرو - قرار گذاشته بودم که تنبلی
کنار بذارم و چهل دقیقه پیاده روی کنم، مثــــلا- با همین وعده سر خودمُ شیره مالیدم
یک ربعه آماده شدم و تلو تلو خوران با خوندن یک فالله خیر حافظا در خونه رو بستم
و نیم نگاهی هم طبق عادت به خودم تو شیشه های در کردم.
القصه اینکه مثل زامبی ها تو خیابون قدم می زدم و تا رسیدم به ماشین مورد نظر لنگر
انداختم. یک خانمی هست. بعضی روزها باهاش هم مسیر میشم. خب ظاهر متفاوتی
با من داره اما نمیدونم چرا انقدر نسبت بهش کشش دارم و دلم می خواد باهاش حرف
بزنم… ببینم یک روز میتونم از این چهره عبوس در بیام و سرحرفُ باز کنم.
تا رسیدم کلاس دیدم تایم گذشته و استاد نیامده. فقط منم و یک نفر دیگه، مدیونید
فکر کنید با فکر اینکه نکنه کلاس تشکیل نمیشه خون به چشمام آمد! اما خب از خوب
روزگار استاد آمدن و کلاس هم تشکیل شد. در غیر این صورت قطعا خودمو از پنجره
پرت می کردم بیرون از بس که هرقدمی که برداشتم پر از وعده و وعید به خودم بود…
خبر آنلاین: هم اکنون که در حال نوشتن این اراجیف بودم تماس گرفتن و گفتن امتحان
فردا کنسله! خدای من شاهده یه کوچولو خوشحال شدم :) وگرنه که یک تعداد تنبلُف
افتادیم یک جا. زنگ زدم به اونیکی هم خبر دادم گل از گلش شکفت! اصلا ما خیـــلی
طالب علم هستیم…