“هوالمحجوب”
صدای شُرشُر پر شدنِ لیوانِ آب فضا را می گیرد.
دستم کشیده می شود به سمتِ پرده ی سبز رنگ… لیوان را به لبهایم نزدیک می کنم
یک قُلُپ آب، نگاهی دوخته شده بر گربه ی سیاه رنگِ دیوارِ درختِ گردو…
قُلُپ… دو انار کوچک برشاخه های درخت خشکیده…
قُلُپ برگ های انگور زرد شده اند…
قُلُپ رخت ناآشنای روی بند… قُلُپ گل های باغچه مرده اند… قُلُپ تاب خالی است.
بغض از سکوتِ منظره آب را در گلو نگه میدارد. بزور آب گلویم را پایین میدهم.
پرده می افتد.
لیوان خالی بدست ایستاده رو به پنجره ای بنبست. و آخرین قطره…
قُلُپ، تو دیگر نیستی…