“هوالمحجوب”
تا می توانستم صورتم را رو به شیشه ی قطار چرخاندم و شروع کردم به ریختن بغضی که
اسیر گلویم شده بود. هندزفری را توی گوش هایم فرو کرده و هرچه در گالری داشتم و نداشتم
خورد مغزم می دادم. کمی آرام می شدم و بعد، با هر یادآوری دوباره اشک هایم سر می خورد
پایین.
میان همین حال و هوای بارانی یک نفر داشت پشت سر بال بال می زد. تا اشک هایم گلوله وار
پرتاب می شد بیرون. چادرم را می کشید.
اول ش با خودم گفتم لابد اشتباه احساس می کنم. اما باز تکرار شد. چندبار شاید. آنقدر ناخوش
بودم که دلم این بازی ها را نخواهد. دوباره داغ دلم تازه و اشک هایم روان شده بودکه دیدمش!
تکیه داده بود به شیشه ی قطار تا آنجا که می شد و دیده می شدم، داشت اشک های من را
می شمرد.
مَردَکِ…
با خودم گفتم لابد الان در چشمانِ او تو یک خانم تنهای بدبختِ بیچاره هستی که قرار است این
فلان فلان شده نقش بتمن را بازی کند برایت.
خلاصه اینکه عیشِ تخلیه ی تمام فشارهای درونی فروخته شد به نگاه های هیزِ مردی که عین
سیریش چسب شیشه ی قطار شده بود!