“هوالمحجوب”
نصف شب تو یه کوپه قطار- از این صندلی تختشو ها - مسیر مشهد تهران
با چندتا خانم درشت هیکل حس کردم که پاهایم خشک شده اند انقدر که
تا شده خوابیده بودم - جا نبود - از درد پا از خواب بیدار شدم
آرام با خواب آلودگی گفتم وای خدا پام شکست !
در همان لحظه یکی از همان درشت هیکل ها پایش را زد به پایم
و پاهایم درست افتادن روی میز کنار پنجره و صاف و دراز شدند !
بی اختیار با صدای خواب آلود گفتم : خدایا مرسی حل شد ! ودوباره به خواب رفتم.
صبح که بیدار شدم سر میز صبحانه ماهی با خنده حرفهای شبم را تعریف میکرد . . .
____________________
در آن مدت که انجا بودم انقدر زبان عربی شنیده بودم انگار شرطی شده
بودم در هتل وضو میگرفتم که یک لحظه احساساتم فوران کرد از اینکه آنجایم
آمدم بگویم خدایا مرسی ! گفتم :
- خدایا شکراً . . . !!!