“هوالمحجوب”
مثلا قلم به دست بگیری ُ چند کلمه ی شورشیِ ناخلف را از تهِ وجودِ بی ثباتِ این روزهایت
بیرون بریزی که چی بشود؟! که از حجمِ ناگواری حرف ها آن چند انارِ تک درختِ حیاط
ترک بردارند؟ یا که پرنده ها از صدای جیغ وارِ جملاتت لال شوند و دیگر نخوانند.خورشید را بگو
که نورش را برداردُ برود وآسمان را از نبودن ش تیره وتارکند. ماه دیگر قرصی از خود نشان
ندهد، شب دیگر دامنِ ستاره دارش را بر تن نکند.
ابرها از شنیدنِ این حرف های مگوی فریادزنان گریه کنند. کوه ها دلشان به رحم بیاید و شکافته
شوند. آب ها به خروش بیافتند. بادها ناله سر بدهند، زمین قرار از دست بدهد و گهواره وار بلرزد.
مخلص کلام قیامتی برپا شود.
به گمانم همین ها برای فهمیدن اینکه درونم چه می گذرد،کافی ست. ظاهرِ آرام این روزها
بی قرارتر از آن چیزی هست که نشان می دهد. نوشتنِ بعضی حرفها و احساسات “مرد بودن”
می خواهد.که من انگار نیستم…