“هوالمحبوب”
خواب دیدم جا ماندم… مادر رفت، خاله هم پشت بندش! قرار بود من را هم ببرند اما
یادشان رفت…
خیابان بود. من بودم. گردش های بی هدف.
مقابل اینه به رژ لب جیغ قرمز رنگم نگاه می کردم و با خودم می گفتم چطور با این
ارایش غلیظ بیرون رفته ام.
ساناز بود داشت از نرخ نان می نالید از همسرش جدا شده بود می گفت راحت شده
همسرش به من زنگ زد بحث لفظی کردیم گوشی را رویش قطع کردم!
نرگس را دیدم مهسای نااشنا را دیدم که در خواب خیلی اشنا بود…
پ.ن: کابوس بود تا رویا!
چه جالب!
توصیه ها و ذکرهای آقای بهجت که نوشتم براتون جواب ندادن؟