“هوالمحبوب”
دوستش داشت اما این توافق هر دوی آنها بود. آن هایی که هر دو از یک دنیای متفاوت بودند.
نگاهش چند ثانیه ای روی او که دراز به دراز افتاده بود دوخته شد.
صدای خشکِ باز شدن صندوق توجهش را جلب کرد. با دیدن او و ابزاری که در دستش بود سریع
واکنش نشان داد: شکنجه نه!
مرد که دستکش ش را به سختی بالا می کشید با نگاهی خشک و بی روح گفت: چت شده؟!
مسیرش را به طرف بدن دراز او کج کرد. خواست شروع کند که باپاهایش دستِ ابزار بدستش را
پس زد. محکم داد زد: گفتم نه! قرار است بمیرد پس بکش، اما زجر نه!
مرد عصبانی بلند شد دستکش را از دستش بیرون در آورد با حرص صندوق دیگری باز کرد اسلحه
را بیرون کشید، لبخند مرموزی زد: از کی انقدر لطیف شدی؟!
به سمت بدن ش رفت با حالتی مضحک: کجا بزنم ؟!
به گیجگاهش اشاره کرد: اینجا چطور است؟! اممم خوب است من که دوستش دارم.
صدای کشیدن ماشه، چشم هایش را بست.
تمام شد! این تنها کاری بود که می توانست برایش بکند!
چقد وحشتناک و بی رحم