“هوالمحبوب”
همین شبِ قبل بدونِ هیچ فکری رو به خانم برادرم کردم و پرسیدم : رنگِ ابرو دارید ؟
گفت : بله!
بلند شدم و رنگی به ابروانم پاشیدم . مادرم از آن طرف گفت : حیف ابروهای مشکی ات نیست ؟!
لبخند زدم . دلم کمی تغییر میخواست . . . از این ابروهای پهن نسبتا کشیده خسته شده بودم .
آنشب ابروهایم خیلی رنگش مشخص نشد ، خواهر خندید و
گفت تو مثلا الان چه فرقی کرده ای !؟ گفتم : چرا کمی قهوه ای تیره شده است !
وقتی امروز مقابل اینه ایستادم تا موهایم را شانه کنم مردمک چشمانم عجیب به چشم می آمدند
خیره شدم به چشمانم . رنگ ابروها با رنگِ چشم یکی شده بود و چشمانم شفاف تر به نظر
می آمدند .
لبخندی از رضایت زدم . حالا از مقابل هر آینه ای میگذرم می ایستم و به چشمان قهوه ای ام زُل
میزنم . . .
از این ترکیبِ ناخواسته لذت میبرم . . .
خودشیفتگی هم عالمی دارد.
سلام عزیزم حال شما خانوم؟
دلم برات یه ذره شده بود :)
امتحانات تموم شد؟ میشه برام دعا کنی ؛)