“هوالمحبوب”
خواهرم شیفته ی نیم رُخ کشیدن بود ، این را میشد به وضوح در طراحی هایش دید .
شیفتگی او به من هم سرایت کرده بود .
تا مدت ها از یک دوره ای تا دوره ای دیگر در تمام کتابهای درسی ام این شیفتگی فریاد
میزد .
خُب طبعا نیم رُخ های او بهتر از نیم رُخ های من بود ، بعد از مدتی بزرگتر که شدم
نیم رُخ ها تبدیل شدند به چشم و ابرو . . .
انواع ابروها و چشم ها در کتابهای دبیرستان چشمک میزد ، از محزون گرفته تا شیطان
از چشمان کشیده تا چشمان بادومی .
و اگر پرتره چهره ای را میکشیدم همیشه از زاویه نیمرُخ نگاه میکردم ، درست مثل
خواهرم . . .
خانوادتن طراح خوبی به حساب می آییم نه اینکه کلاسی رفته باشیم نه ! استعداد
داریم انگار .
این استعداد را هم از مادر به ارث برده ایم این را زمانی فهمیدم که نقاشی ها و طراحی
های نوادگانِ خاندان مادری را دیدم .
همان روز که در اتاق گیسو نشسته بودم آن طراحی سیاه قلم گیسو روی دیوار مقابل
توجه ام را جلب کرد . پرسیدم این را خودت کشیده ای ؟!
گفت : آره !
ارام گفتم قشنگ است . . . امروز در این زمان با خودم میگفتم کاش پیِ این استعداد
را میگرفتم ، یادِ آن روزها که در اتاقم همراه با آهنگهای ملایم نقاشی با ابرنگ انجام میدادم
بخیر . . .
یاد آن زمانهایی که با عشق تخته شاسی را دستم میگرفتم و تمام دقُ دلی و حرف
های دلم را روی همان کاغذ با نقاشی بیان میکردم بخیر .
احساس میکنم خیلی از ذوق های هنری و انسانی درونم را کور کرده ام .
تصویر نوشت : طراحی نیست ، سایه است .