“هوالمحبوب”
از کلاس که برمیگشتم ، تنها بودم و در افکار غرق !
اصلا بشخصه نبایددر تنهایی مخصوصا در محیط عمومی به فکر فرو بروم !!!!
گلفروشی و چیدن گلهای تازه را که دیدم یادم آمد بهار دارد ی اید .
بعدتر از این یاد یکهو یادم آمد ، ماریا !!! تا تولدت چهارماه مانده . . .
همین یادآوری کافی بود نیشم تا بناگوش باز شود و عده ای به تنهایی و نیشِ باز
بی دلیل خیره شوند و لبخند عاقل اندر سفیه تحویلمان بدهند !!!!