“هوالحبیب”
تو این یک سال و اندی انقدر غصه خوردم و خودم نبودم که وقتی ماه مبارک تموم شد و
احساس سبکی داشتم هر چند روز یکبار با خودم می گفتم: نکنه خیال می کنی خوب شدی!
نکنه فکر می کنی حالت درست شده!
دیروز که نزدیک ظهر اون بحث مسخره اومد وسط و احساس کردم وای! چه گناه عظیم و
نابخشودنی مرتکب شدم. -در صورتی که اینطور نبود-
باز از خودم پرسیدم: حالا چه احساسی داری؟! دوباره اون غم ته دلت رو حس می کنی؟!
بعد که با وجود همه ی ناراحتی که نشسته بود تو دلم شیرجه زدم به درونم و گشتم ببینم
دقیقا اون زیرمیرای وجودم چه خبره. دیدم نه! دیگه از اون سنگینی روح خبری نیست حتی
با وجود اینکه الان دست و پام از فرط ناراحتی یخ کرده و رنگ به رخسار ندارم. صبحانه نخوردم
با وجود اینکه عقربه های ساعت عدد 4 را نشون میده میلی به نهار هم ندارم. همه ش بخاطر
همون ناراحتی که بهم وارد شده بود. حتی از فرط ش حالت تهوع هم گرفته بودم و دلم
می خواست برم هرچی تو دل و روده و فکرمه خالی کنم.
با این شرایط چند بار تکرار کردم: واقعا تموم شده!
راستش نمی دونستم تو اون لحظه که بی نهایت ناراحت بودم و به طرز فجیعی دلم به درد
آمده بود شاد باشم یا ناراحت.
فقط الان می دونم که باید شکرگزار این رهایی باشم. رهایی که یکروز معجزه وار از خدا
می خواستم چرا که مطمئن بودم توانشُ ندارم و دیگه به دست خودم رقم نخواهد خورد.