“هوالمحبوب”
برحسب اتفاق وارد یک وبلاگ شدم، اول اش فکر کردم یکی همینطوری از شام و نهاری
که هر روز میخوره می نویسه، چند نفرم میان بهش کامنت میدن: عزیـــــــــزم نوشِ
جانت! خب تا حدودی هم همینطور بود.
نویسنده وبلاگ دختر جوانی بود که دو پستِ آخرش حرف از دعوا و کتک کاری و دادگاه
و… بود.
کنجکاو شدم و رفتم پست های قبلی را خوندم. تازه فهمیدم چرا انقدر طلاق زیاد شده!
متاسفانه