“هوالمحجوب”
سینی چای به دست وارد سالن شدم. طبق احترام به سمتِ پیرخانه رفتم تا اول
به او تعارف کنم. نرسیده به او اشاره ای به علیرام کرد و گفت: اول برای علیرام ببر!
ناگهان رگِ شوخ طبعی ام اوت کرد. راهم را کج کردم به سمتِ علیرام سینی را
به طرفش گرفتم با نیشی باز گفتم: - هی پسر! مثل اینکه خیلی دوسِت داره!!!!
حرفم فقط یک “زدن به شانه کم داشت” که ناگهان نیشم جمع شد و یادم آمد
-هی دختر! هردو بزرگ شده اید، این سبک سری ها یعنی چه…
پیش میاد بعضی اوقات