“هوالمحجوب”
وقتی صبح بیدار شدم پیام داد و گفت دلش برام تنگ شده، خیلی خوشحال شدم. خیلی زیاد!
از طریق تلگرام پیغام دادم حتما سرم خلوت شد بهش سر میزنم!
نگفتم تو دلت تنگ شده تو بیا پیشم! گفتم خودم میام!
به سپاس از دلتنگیش و محبتش به خودم گفتم من میام.
آنلاین نبود.
زنگ زد جواب دادم قطع شد.
حالا وسطِ دیدنِ فیلم دیو و دلبر وقتی تو ابرها و رویاهام سر میکردم و پر از شوق و ذوق بودم.
شماره ناشناس را با اکراه جواب دادم! خودش بود.
گرم شروع کردم به صحبت کردن.
حال و احوال پرسی کردن. گلایه کرد که چرا زنگ نمیزنی حال نمیپرسی و . . .
گفتم حتما بهت سر میزنم.
پرسید کی میای؟! گفتم شاید چهارشنبه.
گفت اهان پس ماریا امدنی اون لباس مجلسی پرنسسیت
که جشن ازدواج میم پوشیده بودی را برام بیار!
نگفت لطفا! نگفت اگه میشه!
ازم خواهش نکرد. دستور داد.
پژمرده شدم له شدم. بعد از اینهمه مدت، اخرین باری که هم را دیدیم یک ماه میشد.
فکر کردم واقعا دلش تنگ شده!
سخت شدم خشک شدم. جدی گفتم: پس بخاطر این دلت تنگ شده بود!!!
سریع جبهه گرفت گفت حرف نزن و . . .
گفت: خدا کنه توام کارت پیش من گیر بشه شاید یه حالی بپرسی.
گفتم: تا الان که پیش نیامده ان شاء الله بعدش هم پیش نیاد.
گفت: سر بزن بهم منتظرم.
گفتم: متاسفم نظرم عوض شد حالا که فکرشو میکنم وقتشو ندارم.
خداحافظی کردم.
قطع کردم، بی روح زُل زدم به مانیتور دیگه دیو و دلبر برام جذابیت نداشت.
دلم تو همان لحظه از ذوقی که پر بود مُرد.
فکر کردم واقعا دلش برام تنگ شده! از سادگی خودم دلم بهم خورد.
یک چیزی بین نفرت و خشم دارم. یک چیزی مثل دل شکستگی و زخم برداشتن.
یک لیوان اب خنک خوردم. سعی کردم بهش فکر نکنم. اما نمیشه، نمیتونم.
دلم گرفته، کاش وقتی اون شماره ناشناس لعنتی را دیدم جواب نمیدادم.
.
خیلی بده یکی بعد از مدتها، از روی نیاز به ادم زنگ بزنه.. ادم بدش میاد. گاهی فکر میکنم چطوری روشون میشه
______
پاسخ قلم :
آره واقعا!
احساس احمق بودن بهم دست داد.
این ادما وقیح ان