“هوالشافی"
شیطان در دریای دلم موج سواری میکند، تلاطمی برپا شده آنجا
ترسم آن است سونامي رُخ بدهد. ترسم آن است باغ زیبا و
ساحلی که از خودت در دلم ساختم ویران بشود. ترسم آن است
دیگر برای آن ویرانی ها عزادار نشوم. می بینی؟ میبینی به کجا
رسیده ام؟!؟ دیدی آخر یکجا کم آوردم؟! من شعور دست دراز
کردن طرفت را ندارم، تو که دستِ یاریت همیشه دراز است.تو
بگیر دستم را اندکی هم برای من و دلم دل بسوزان، این ساقه
های تازه جوانه زده را از ریشه قطع کن. . . مرا اندکی درک کن.
کم آورده ام به وسعت تمام جهان کم آورده ام. این اشکها و زجه
ها طفره نیست التماس است. نياز دارم که وجودت را حس کنم.
دستی دراز کن اشکهایم را پاک کن فقط بگو هستی مثل یک کوه
پشتم هستی و همه ی این سختی ها را جبران میکنی. امشب در
روياهاي خوابهایم میخواهمت. . .