“هوالمحجوب”
وقتی دیروز پیشنهاد مَلی را برای رفتنِ به مرکز شهر قبول کردم . به آدم هایی که در
شلوغی خیابان در هم لول میخوردند فکر کردم !
به اینکه دیگر شوق و ذوقی در نگاهشان نمی بینم . نمی دانم شاید این انعکاس نگاه
خودم بود !
ولی یک چیز را خوب فهمیدم .
شهر بزرگ مارا بلعیده است ! آن قدر که در معده اش دیگر ، هضم هم نمی شویم !
تا به این شهر آمدیم نگاهمان هم همچون محیطمان بزرگ شد .
انقدر بزرگ شد که توقعاتمان هم بزرگ شد . توقعات که بزرگ شد تلاشمان دوبرابر شد!
آنقدر تلاشمان دوبرابر شد که حرص برمان داشت .
آنقدر حرص برمان داشت تا که حسادت هم به جانمان افتاد .
عمرمان همچنان پای تجملات گذشت ، تجملاتی که روز به روز وسیع تر و بزرگتر از
آنچه که داریم میشود .
غافل از اینکه هیچ زندگی دیگر رنگِ خوشبختی ندارد !
همه می دویم برسیم به چیزی که هر روز جدیدتر و ناب تر میشود . . .
بخداوندی خدا تمام این امکانات را باید ریخت دور ، کوچ کرد به جایی که عِطر زندگی
بدهد نه عِطر مُردگی !
همه ی آدم های شهر در چشمانم تابوتی متحرک بیش نبودند . . .
این روزها هیچ کس خودش نیست ، هیچکس !