“هوالمحبوب”
پرسید چرا از من متنفری!؟
شانه بالا انداختم…
+ قرار نیست که همه حرفهایم را بیرون بریزم. بگذار چند راز برای خودم داشته باشم.
فقط چند راز…
***
” شما شاگرد این کلاسی!؟”
شروعِ تکرار سوالِ استادین مکرمه و مفضله با حضور من در کلاس!
+ :/ فقط بیست روز از شروع ترم گذشته! چیزی نیست که…
***
گفتم: آدرس اینستاگرامتان را بدید.
زی زی از آنور بلند گفت: می خوای چه کار!؟ میره اون تو یِ زهرمار
می نویسه در میاد. مگه چه کار می کنه اون تو.
دیدم جوابش متینه! دیگه اصرار نکردم!
***
دارم با حضورم انتقام می گیرم. حیفِ بی دغدغه فراموشم کنی…
+ خدایا ببخش… میدونم، میدونم، میدونم!