“هوالمحجوب”
این روزها مدام داره خاطراتِ تلخِ زندگی ش را بیرون می ریزه. خیلی دوست دارم بدونم چرا و
چی باعث شده که درهای تاریک خاطرات زندگی ش باز بشن و اینطور مشوش هر کدوم را یکی
بعد از دیگری بریزه بیرونُ هر از چندگاهی صدای گریه ش از اتاق خوابش پخش بشه بیرون…
اغلب هم مخاطبِ تمام این تلخی ها من هستم. مثل همان روزی که از امتحان برگشته بودم
و بخاطر کم خوابی شب قبلش چشم هام مستِ خواب بود و گوش هام گره خورده بود تو
حرف های جدیدی که بعد از گذشت این همه سال، تازه داشت از صندوقچه های قفل شده ذهن
خارج می شد. باورش هم برام سخت بود، هم ناراحت کننده. چقدر زندگی های گذشته سختی
داشتن. چقدر غصه ها خوردن. هر کس به اندازه ی خودش یک تکه بدبختی برداشته که تا عمر
حتی اگه تمام هم بشه و کش نیاد، خاطراتش فراموش نمی شه. انقدری که بعد از گذشت نیم
قرن زخم ش دوباره بیدار بشه و خون ازش فواره بزنه.
بعضی وقت ها با شنیدن این مصائب با خودم فکر می کنم ما چقدر ناشکر هستیم که قدر این
لحظه های پر از آسایش را نمی دونیم… سختی های ما در مقابل گذشتگانمونم واقعا ناچیزه
خیلی ناچیز…
بعضی چیزا سخت از ذهن آدم میره بیرون… فراموشی هم بی اوقات نعمتیه