“هوالمحبوب”
بشقاب را برداشتم غذا ریختم نشستم روی صندلی، بحث داشت کم کم به دعوا
ختم ميشد.
این وسط چند مورد خودزنی و کولی بازی هم شد.
یک قاشق پلو در دهانم میگذاشتم و رویم را به طرف صحنه جنگ میکردم
آرام میجویدم و بعد قاشقی دیگر.
غذایم که تمام شد دعوا هم تمام شده بود یکی قهر کرده بود و رفته بود اتاقش
آن طرف دیگر هم با حالتی عصبی روی مبل مقابل تلوزیون نشسته بود و تیک
میزد!
شاعر انقدر ناراحت شد از این مشاجره که غذایش را نخورد و رها کرد.
از میز جدا شد.
فقط من بودم که کاملا ریلکس مثل یک تماشاچی فیلم خیره شدم به این دعوا
و با آرامش غذایم را خوردم.
انگار دیگر از آن دختر استرسی که تا صدای کسی بلند ميشد دست و دلش
میلرزید و رنگ از رخش ميرفت، خبری نیست.
از این بابت فوق العاده خوشحالم.