“هوالمحجوب”
دلم می خواهد یک پیر داشته باشم .
از آن پیرهایی که یک حرف میزنند و چنددقیقه در خیال میبرندت .
از آنهایی که لبخندشان پر است از عِطر گلِ یاس . . .
دلم از همین پیرها می خواهد !
هروقت که متواری شدن نیازم بود بروم سراغش و فقط برایم حرف بزند .
حرف بزند و پسِ هر حرفش یک پوتک بزرگ باشد که روی مغز و افکارم کوبیده میشود .
دلم از همین هایی میخواهد که مدام مرا دست بندازد و یا حتی ضایع ام کند .
دلم میخواهد یک پیرِ نا آشنا داشته باشم برای خودم . فقط خودم
دلم میخواهد بنشینم کنارش حداقل روی تخت کنار حوض آب به دستم بهارنارنج
بدهد ، لبخندم پهنِ در آن ثانیه های خوش بشود .
بله ! دلم می خواهد از آن پیرهای خاص داشته باشد، از آنها که هرکسی ندارد .