“هوالمحبوب”
از دور شناختمش با همان تیپ همیشگی اش، قدی کوتاه که به زور پاشنه های بلند کفشش
به شانه های من میرسید، بالای مقنعه اش را تیز کرده بود کلا طوری سر میکرد که صورتش
شبیه یک لوزی -لوذی :/ - میشد.
عینک افتابی بزرگِ- من به ان مدل میگویم مگسی - رویِ صورتش بینی اش را جز دو سوراخ
نشان نمیداد. ابروهای هشتش هم زیر همان قاب عینک قایم شده بود.
چادری بی کش که انگار به زور سر میکرد روی سرش بود.کیف رسمی اش تلو تلو خوران در
دست چپش گرفته بود طوری راه میرفت که انگار کلانتری دارد در شهرش سرکشی می کند.
سلام نکردم ساده از کنارش گذشتم.خوب به یاد دارم وقتی کلاسمان از طبقه اخر به طبقه زیرین
نزول کرده بود. مثل یک گروه جاز بالا پایین میپریدیم داد وبیداد و غوغایی برپا کرده بودیم در
کلاس. معلم نیامده بود، همه در شادی خود به مرز سکته رسیده بودند.
طبق معمول در نیمکت خود نشسته بودم.در این هیاهوی کلاس صدای مهیبی توجه همه ما
را به سمت درب کشاند. یک نفر مثل چی با پاشنه کفش اش به درب میکوبید.
طوری که گفتیم حتما الان درب را از جا میکند.
اینکه میگویم پا بخاطر همین تولید صدا بود! وگرنه مگر میشود با دست همچین صدایی ایجاد
کرد و این هیاهوی کلاس را به طرف خودش کشاند.یکی از بچه ها گفت ارام باش . . . !
درب کلاس باز شد.
خانمی قد کوتاه نسبتا چاق با مانتو شلواری رسمی و مقنعه ای موافق رنگ با لباسش وارد شد.
صورت ریزنقشش از سرخی به لبو میماند.صدای جیغش بلند شد.
- مگر من نگفته بودم قبل ورودم باید همه ساکت باشن دونه دو نه اتون را از سقف اویزون میکنم.
ما که تا بحال ندیده بودیمش همه متعجب خیره اش شدیم.یکی از بچه ها گفت شما اصلا با ما
کلاس ندارید! خودش را کمی جمع کرد انگار که تازه فهمیده باشد دانش آموزانش نیستیم رنگ
صورتش به رنگ طبیعی برگشت.گفت بروید خدا را شکر کنید که اشتباه امده ام. وگرنه الان
حسابتان با کرام الکاتبین بود!
رفت. . .
ما زدیم زیر خنده.
فردای همان روز تشریف فرما شدند و گفتند معلممان را عوض کرده اند. فرمودند میخواهند ما
را ادم کنند!!!
کلاس هایش کاملا خشک بود مثلا ادبیات بود! یک گام به گام میگذاشت مقابلش اشعار را معنی
میکرد، چیزی بارش نبود.جرات این را نداشتیم اعتراض کنیم.برای خودش یک غول بود.
غولی که از خرد کردن هیچ هراسی نداشت.
اصلا یکبار سر کلاسش از کوچه بغلی صدای بوق ماشین امد اصغر به شوخی گفت الان میام!
-شوخی کرد مثل همان زمان هايي که آن مرد مسن ميامد کوچه پشتی و سیب زمینی پیاز
میفروخت با شوخی از پنجره به او میگفتیم عمو یک کیلو پیاز بذار کنار میایم میبریم.
او هم میخندید و ميگفت تا شما از زندان آزاد شوید من رفته ام! -
هر چه از دهانش در امد به ما گفت! گفت شما فاحشه اید!!!
فاحشه نیستید پس چه اید یه نگاه به قیافه هایتان بکنید!هیچ کداممان جرات نکردیم حرف
بزنیم.فقط یادم هست بعد از رفتنش همه در سکوت رفتند خانه.
یادم هست تا رسیدم هیچ حرفی نزدم و مستقیم رفتم طبقه بالااتاق کیفم را یک طرف پرت کردم
و نشستم.بعد از چند دقیقه فشار اوردن به خودم دو قطره اشک ریختم تافشاری عصبی درونم
تخلیه شود. زورمان آمده بود که نتوانستیم حرف بزنیم. . .
بعد از ان هیچکس دیگر در کلاس تحویلش نگرفت.
چند مشابه دیگر هم پیش آمد که دیگر تاب نیاوردیم یک نفر به عنوان نماینده
کل کلاس فرستادیم پیش مدیر.بعد از ان اعتراضی که انجام شد از ما معذرت خواهی کرد.
اما به چه دردی میخورد معذرت خواهی اش!
انقدر راحت آن حرفها را بارمان کرد. . . حیف ادبیات که دست این ادم بود.
چرا باید سلام میدادم اگر میدادم باید چند دقیقه می ایستادم و خودم را معرفی میکردم.
کلا دانش اموزی نبودم که درون چشم معلم و معاون و مدیر باشم.
تنها چند معلم معدود مرا یادشان هست هربار ببینند ام حال و احوال میکنند اغلب هم با نام کوچک
میشناسندم .
اینهم مثل همان نشناخته ها. . .
فقط حیفِ شغلِ شریفِ معلمی. . .
پس کی نظرات تایید میشه ؛ /
____________
پاسخ قلم :
پیشِ پایِ همین نظر D: