“هوالمحبوب”
شازده یِ کوچک و وروجک خواستند برایشان قصه تعریف کنم .
شازده سرش را روی پایم گذاشت و دراز به دراز افتاد و وروجک مقابلم نشست و دست
زیر چانه گذاشت.
هرچقدر فکر کردم داستانی یادم نیامد ، در صورتی که قبل تر ها کلی داستان در ذهن داشتم
در نهایت بعد از کلی تلاش وقتی دیدم نتیجه ای ندارد از آنها خواستم تا پیشنهاد داستانی را
بدهند . وروجک حسنک را خواست .
با کلی نقص تعریف کردم . شازده ی کوچک شنگول و منگول و حبه انگور را خواست با هر بار
تعریف کردن شازده ایرادم را میگرفت و میگفت : عمه جان اینجا اینطور شد نه اینطور که
شما میگویی.
راستش دلم گرفت ، منی که دنیایی برای خودم داستان داشتم حالا برای گفتن یک داستان
قدیمی که حتی برای کودکی های خودم هم بود انقدر تُپُق میزدم .
تا جایی که حتی وروجک چهارساله هم در گفتن داستان کمکم میکرد .داستان تمام شد
شازده ی کوچک بلند شد تا برود گفت عمه چرا انقدر اشتباه میگویی گفتم دیگر پیر شدم
برگشت و کاملا جدی به صورتم نگاه کرد و گفت : نه ، عمه ها هیچ وقت پیر نمی شوند !!!