“هوالمحبوب”
سر مزارش که ایستادم وقیحانه زُل زدم به چهره اش که روی سنگ نقش بسته بود
نیشم تا بناگوش باز و بی اختیار گفتم :
چطوری سید ؟؟؟
یک دور روی سنگ چرخیدم به رنگ آمیزی سنگ دقت کردم !انگار که چک کرده باشم
که مزارش بی رنگ نشده باشد و کم و کسری نداشته باشد .
با چه جان کندنی آن روز در آن سرمای آخرِ زمستان رنگ های سرخ و سفید و سبز را
روی سنگ ها گذاشته بودم و
با آن قلمویی که هربار از لرزش دستانم به دستِ سرما راهش را کج میکرد و کارم را
بیشتر!
رنگ ها داشتند تمام میشدند به آن یکی ردیف ها نمیرسید با عجله چند تکه رنگ
برداشتم رفتم سر مزارش پارتی بازی کرده بودم برایش. . .بلاخره یکجا رفاقت
باید نشان میدادم . . .
و تند تند شروع کردم به رنگ زدن ، تاریخ را که نگاه کردم گفتم :
خودمانیم سید خوب در رفته ای و آن آخر آخر ها عاقبت بخیر شده ای . . .
یک رنگ میزدم و یک لرزش و در هر لرزش،
تینر را میانه میکشیدم تا بین من و کج شدن قلمو وساطت کند !
یک قلم میکشیدم و یک دقیقه حرافی میکردم انگار که با آدم زنده بحث کرده
باشم گاه میخندیدم و گاه اشک پر میشد در چشمانم . . .چقدر آن روز باتو
مشورت کردم !!!
اصلا آن روز و سرمای مزار را فراموش نکنم بهتر است …