“هوالحبیب”
دلم می خواست در این بلوای روزهایم. در این شلوغی های ناخواسته ای که دست و بالم را گرفته.
در این بهم ریختگی هایی که هر روز گمشده ای را برایم یادآوری می کند. طبق عادت هر روزم
طبق احساس نبودنِ کسی که معلوم نیست؛ بود یا نبود. تمام باکس های ارتباطی م را چک کنم و
باچشم های بی قرارم برسم به پیامی که: “حواسش بهت هست.”
دلم می خواست وسطِ تمام ارتباط های ضد و نقیضم کسی می آمد دستانم را می گرفت و نجوا
می کرد: “به من سپرد تا پیدایت کنم، گفت که تنهایی!”
دلم می خواست کسی بود، پنجره ای بر غارِ تاریک زندگی م می گذاشت تا روشنی مهمان
تنِ خواب رفته م شود که تاروپود تنیده شده عنکبوت از خانه های پوشالی ساخته شده م رخت
ببندد.
دلم می خواست کسی می آمد یک دفعه با حیرت و دلسوزی،با محبتی خاص نگاهم می کرد،
با دیدن ظاهر آدم آهنی شده م، می گفت:
این تویی فرزند آدم!؟ تو را چه شده؟!
دلم می خواست کسی بندها و قلاده های دنیا را از دورم باز می کرد. روی زخم ها و تاول هایش
مرهم می گذاشت.
دلم می خواست وسطِ همین دلبستگی ها و خوشی های دنیایم کسی مبعوث می شد، تکانم
می دادو با هراس تلنگر می زد: یعنی به همین راضی شدی؟!
من، همین حالا. در همین عصر، دلم پیامبری از جنس محمد می خواهد که بودنش هزار و هزاران
بار برایم زمزمه کند: گفت که بگویم، صدایش کنی جواب می دهد!