“هوالمحجوب”
شاید اگه بودی و نگاهم را آن لحظه می دیدی، مثل دفعات قبل سر تکون می دادی و می پرسیدی:
- چی شد؟!
و من برای هزارمین بار می گفتم: - تهران شهر مزخرفیه! می گفتم که چقدر زشتی داره. که چقدر
تبعیض داره، که چقدر…
برای هزارمین بار می گفتم پیشت که دوستش ندارم. از دیدن فروشنده های دوره گرد. از دیدن
دختری که همسن منه و مجبوره تو مترو بسته های کوچک سبزی خوردن بفروشه دلم صدپاره
میشه. از دیدن کسی که تا کمر فرو رفته تو سطل زباله تا یک تکه غذای پس مانده ی رستوران
روبرو گیرش بیاد میمیرم و زنده میشم.
از دیدن دختر بچه ای که گوشه ی مترو خوابیده… انگار دیدن این صحنه ها برای همه ی اون شهر
تکراری شده عادی شده، ساده شده. مثل وقتی که با شنیدن آن جمله ی تکراری من نگاهم کنی و
لبهاتو بدی پایین و بی تفاوت بگذری.