“هوالمحبوب”
جای قدم های سرخ تازه از اسمان محو شده بود که صدای گلدسته های مسجد سکوت
شبِ عید ما را شکست. مثل زمزمه های روضه بود!
یکدفعه کل حواسم پرت شد به سمت اعتکاف، به سمت معتکف هایی که همیشه نجوای
مناجاتشون رنگِ دلتنگی را به دیوارهای قلبم می پاشید. آخر طاقت نیاوردم. با عجله
وارد اتاق شدم. از آویز، پالتوی سبز و روسری مشکی را برداشتم و حین پوشیدن سریع
به سمت در تراس رفتم. کفش های ابی رنگِ لی را پا کردم. کنار نرده ها، همان نرده هایی
که روز و شب درخت الوچه را آغوش گرفته ند… ایستادم و با شنیدنِ واضحِ صدا ستون
سمت چپم تکیه گاه شانه ی چپم شد! داشت می گفت که ” تو شاهد باش که من شهادت
می دهم…
درست جایی که من می شکنم. درست همان قطعه ای که سد چشم هایم را می ترکاند.
نفهمیدم چه شد. اشک بود و اشک… اینجا که می رسی انگار درست مخاطب او است.
انگار درست مقابلت ایستاده و تو، دست به دامانش شده ای تا کاری کند. برای خودت.
برای اعتقادت. برای قدم هایی که هربار می لغزند و با صورت زمین می خوریُ بعد به امید
رحمت کمر راست می کنی و دوباره، روز از نو روزی از نو…
هوا سرد بود و دستایم درون جیب. نسیم سوزدار شاخ ُ برگِ درخت را به رقص در آورده
بود. صدای برگ ها، صدای دعای دوست داشتنی آل یاسین، گوش هایم را نوازش میداد
و دلم را ریش.
همیشه دنیا دنیای وارونه است. وسط اشک و نگاه های مبهمم به خیابان و کوچه های
مسکوت لبخند زدم، “عید است مثلا"ای نثار خودم کردم و قدم های سستم را به سمت
در ورودی کشیدم.
بعد دوباره پر شدم از “دوری” از” نداشتن”