“هوالمحبوب”
سالنی سفید با میزهای طوسی رنگ و صندلی های نارنجی، پشت یکی از میزها
نشسته بودیم و گل می گفتیم. اِلی انگار خبر داشت! آقایی از کنارمان در حال
گذشتن بود که اِلی بی هوا صدایش کرد و از تو خبر گرفت. من که تمام وجودم
شروع به لرزش کرده بود خواستم مانع بشوم که پَری هم با او هم صدا شد!
کل دورهمی زهرم شده بود. وسط همان سکوت ناگهان از پله های دراز و تمام نشدنی
پایین آمدی حتم داشتم سراغ گرفتن این دو تا به گوشت رسیده بود. با دیدن من
خودت را به ندیدن زدی. بیخودی توی سالن چرخیدی و پرسیدی خانم زارع اینجا نیست!
بعد هم رفتی…
رفتنت را ندیدم. در واقعیت که این رفتن سهم چشم هایم نشد. کاش می شد
در خواب می دیدم… آنوقت شاید دلم رضای نبودنت را می داد.
+ به خواب هایم سرایت نکن!