“هوالمحبوب”
موقع برگشت لیالی هم همراهم شد . طفلک مادرش دیسک کمرش اوت کرده است
رفت تا از داروخانه مسکنی بگیرد .من هم همراهش داخل شدم .
پیرزنی با نمک با چادر گلگلی و عصا توضیح می داد که چشم هایش خارش
دارند نمی داند به چه چیزی آلرژی دارد بعد که قرصی به او دادند گفت خیلی
کم خواب است قرصی هم برای کم خوابی اش دادند دوباره گفت پایش هم
درد میکند برای آن هم قرصی دادند گفتند : شربت بدهیم اثرش قوی تر از
قرص است گفت : شربت نههههههه امان از دست شربت !
بعد که داروهایش را گرفت اهسته اهسته با عصایش به طرف درب خروجی رفت.
دوست ندارم پیر شوم ! اگر هم شدم خودم روی پای خودم باشم نه وبال فرزند .
پیش دانشگاهی که بودم با دوستم که میز مقابل می نشست خیلی خیالبافی میکردم
یکبار ازش پرسیدم پیری اش را چطور تصور میکند؟!
- گفت پشت پنجره ی خانه سالمندان در انتظار آمدن و سر زدن فرزندانش !!!
چشمانم را گرد کردم و گفتم از الان در انتظار این هستی ؟!
گفت این مدلی شاعرانه است D:
و یا وقتی معلم جغرافیا در اعتراض به اینکه یکی میگفت دلش درد میکند و دیگری
سرش و دیگریِ دیگری کمرش گفت شما 18 سالتان است به سن ما برسید چه می کنید ؟!
و من بلند گفتم : میمیریم !!!
لورا گفت : خانم بیرونمان را نگاه نکن درونمان فرسوده شده !!!
خدایا اگه میشه لطفا تا از دست و پا نیافتاده ام مرگم را برسان فکرش را کن من با این غرورم
از بقیه برای امور شخصی کمک بگیرم !!!
چه پیرزن عزیزی بوده :)
ماریا جان انشاءالله همیشه دلت شاد باشه
؛____
پاسخ قلم :
آره خیلییییییییییییی دوست داشتنی بود :)
توام همینطور جانِ دل