“هوالمحبوب”
خشکبار فروشی داشت.
می گفت یکبار که برای مغازه ام بار می بردم. راهم را در کوچه پس کوچه ها انداختم.
یکی از کوچه ها چند پیرمرد نشسته و درحال گپ زدن بودند. دلم به حال آنها سوخت
با خودم گفتم پیرند کاری ندارند بگذار چند مشت آجیل ببرم تا در گپ زدن بخورند.
بردم و دادم، تشکر کردند.
چند قدم آنورتر نرسیده دو زن دیگر دیدم که در حال گفت و گو بودند. دلم به حال آنها
سوخت با خودم گفتم معلوم نیست همسرانشان به آنها پول می دهند یا نه
اصلا قدرت خرید آجیل دارند یانه! خلاصه به آنها هم چند مشت آجیل دادم.
هنوز دو قدم از آن دو زن دور نشده بودم که شنیدم آنها باهم می گفتند:
- بیچاره! عقل ندارد انگار، دیوانه اس…
:)