“هوالمحبوب”
دیوانگی که ترس ندارد ، فقط کافی است از آن حصارهایی که دورت کشیده ای خارج
شوی !
بعد می بینی چه کارهایی که از دستت بر نمی اید .
مادرجان و پدرجانم که رفتند دویدم به سمتِ اتاق و دف را برداشتم .
دردانه و سلاله و شازده کوچک را به وجد آوردم .
لباس پفدارشان را تنشان کردند و یک ساعت با خواهر زدیم و خندیدیم . . .
درست مثل دیوانه ها .
آنقدر ادا و اصول در آوردیم و جیغ و داد کردیم و قهقهه زدیم که از خستگی تنمان کوفته
شد.