“هوالشافی”
پشتِ اون میز، روی صندلیِ سبز رنگِ قشنگِ رو به صحن… منتظر یک فنجان ارامش بودم.
موزیک بی کلام کافه نقش پیاز را گرفته بود. هرچه بیشتر جلو می رفت، بیشتر تند می شد.
بیشتر چنگ می زد به دلم. غریبه که باشی خیالتم که تخت باشه، دیگه ابا نداره! میریزه بیرون
به صحن نگاه می کردم، گوله ها می آمدن بیرون.. یه نگاه به صحن یک یادآوری. یه نگاه به
صحن یه دل کندن. یه نگاه به صحن یه نمک روی زخم…
طفلک وقتی آمد سفارش را بگیره با بهت نگاهم می کرد، سفارش را با صدای بغض آلود گفتم
انقدر صدا خفه بود که چندبار مجبور شدم تکرار کنم. آخرش هم گفتم: غلیظ لطفا!
رفت.. رفت، ولی هر چند دقیقه نگاهم می کرد. براش عجیب بود!؟ شاید هم نگران بود. این
وقتِ شب! این خانم تنها، روی یک صندلی. مچاله شده و داره بزور بغض قورت میده.
سفارش را آورد، خم شد آروم گفت: چیزی احتیاج داشتید در خدمتم.
بزور لبخند زدم. گفتم: ممنون.
اما دلم می خواست بگم: دلِ سالم داری!؟ فکرِ آرام داری!؟ از اینا می خوام. آکبند باشه لطفا…