“هوالمحبوب”
بعضی وقت ها که دخترهای هم سن و سالِ خودمُ تو لباس وظیفه شون -علی الخصوص
اگر توی کادر درمان باشن- می بینم. به این فکر می کنم که چرا هیچوقت دلم نخواست
همچین رشته های مسیر صافی انتخاب کنم! یا اصلا چرا هیچوقت زرق و برق حقوق
نگرفتتم یا بهتر بگم چرا هیچوقت درس اولویت اصلی و اولم برای زندگی نبود و نشد به
خودم بقبولونم که درس تو رده های اصلی زندگیم قرار بگیره.
امروز با جوزِپِه ی عزیزم بحث سر درس خوندنمون بود و به این نتیجه رسیدم که کلا ما
با وجود هوشی که داریم درس را هیچوقت جدی نگرفتیم و همچنان هم نمی گیریم :)
حالا نه اینکه نخونیما نه. می خونیم! ولی نه به اندازه هلاک بازی و شهید شدن یه عده!
چه میدونم این سال آخری و ترم های آخر دچار یاسِ فلسفی توی درس شدم!
با وجودی که هیچوقت به درس خوندنم نگاهِ شغل و درآمدزایی نداشتم باز هم احساس
می کنم یک جاهایی داره می لنگه و من ریشه ش را پیدا نمی کنم.