“هوالمحبوب”
تلوزیون روی شبکه ی خبر استپ کرده بود. خواهر تند تند پشتِ سر هم برایم اخبار سانچی
را از اول تا به همین لحظه تعریف می کرد. خب پرواضح است در زمان امتحانات تارک الدنیا
می شویم او هم تا فهمید خیلی اطلاع ندارم شروع کرد به تفصیل. یک چشمم به تلوزیون و
حرفهایش بود یک چشمم به خواهر …
دقایقی پیش امتحانم را به نحو احسنت خراب کرده بودم و حالا برای تقویت روحیه گوشه ای
از خانه ی خواهرم نشسته و زُل زده بودم به اخباری که بجای تقویت بیش از پیش تضعیفم
می کرد. مصاحبه ی عزیزانِ آن بنده های خدا را نشان می داد. همه بلااستثنا ناراضی بودند.
و اصرار داشتند مسئولان کاری بکنند.
نطق من شروع شد: خب نمی شود! اصلا مشخص است با این وضعیت اصلا نمی شود کاری کرد.
کمی منطقی باشند!
چند دقیقه ای از نطق هایم به خواهر نگذشته بود که خبر غرق شدنش امد. غمگین شدم. خیلی
غمگین، این کاملا طبیعی است.
فقط اینکه تازه در آن لحظه خودم را گذاشتم جای همان چشم انتظار ها.
با خودم گفتم ماریا تصور کن در آن کشتی برادرت و یا پدرت و یا همسرت و هر عزیزی که
می شد باشد، بود. باز هم در آن لحظه تو منطقت را وسط می کشیدی؟! باز هم در آن لحظه
واقع نگر می شدی… اصلا می شود بدانی عزیزت در آن وضعیت است و انقدر راحت لم بدهی و
بگویی دیگر شده! چیزی است که اتفاق افتاده! قطعا اگر من هم در آن وضعیت بودم از زمین و
زمان ناله می کردم چه برسد به ابراز نارضایتی…- کم کاری همیشه بوده!-
فقط اینکه با دیدنِ تصویرِ لحظه لحظه غرق شدن سانچی انگار کشتی قلب من هم غرق شد…
اصلا نمی توانم همدردی بکنم. اصلا نمی توانم بگویم چطور این درد را تسکین داد.
وقتی عزیزی از انسان فوت می کند، زمان خاکسپاری و دیدن مزار او کمی از درد نبودنش کم
می کند اصلا به آدم می قبولاند که دیگر آن عزیز را نداری…
ولی وقتی خاکسپاری نباشد. دیدار آخر نباشد. مزاری نباشد، سخت است پذیرفتن اینطور رفتن!
پشتِ این سانحه ی فوق العاده ناراحت کننده چند علامت سوال بزرگ است که از اول دیدن و
شنیدن خبر در ذهنم ایجاد شد. امیدوارم در زمان مناسب کسی بگوید: دقیقا چرا!؟ و برای چه!؟
پ.ن: روحشون قرین رحمت الهی. شهادت مبارکشان.
پ.ن2: یک بنده خدایی در تسلیتش گفت مرگ شهادت گونه!!!! :/ شهادت گونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟