“هوالمحبوب”
پرسیدم:
-قرآن دارید؟!
از سوالم خنده ام گرفت، خندیدم. پشت بندِ خنده ام گفتم:
-چ سوالی پرسیدم! پرسیدن ندارد.
درست بعد از حرفم در کمال ناباوری در جواب سوالم شنیدم:
-نه نداریم!
کمی که نه خیلی زیاد جا خوردم. انگار اصلا جوابِ سوالم مثل پُتک روی سرم کوبیده شد.مدام
با خودم فکر می کنم. چه می شود که در خانه ای چهار نفر بزرگسال زندگی کنند و یک عدد قرآن
در خانه اشان نباشدو آن را از همسایه قرض بگیرند!
هرچند وقتی همین الان هم در بعضی خانه ها قرآن در طاقچه خاک می خوردوهر ماه مبارک
تازه یادشان میافتد دستی به طرفش دراز کنند.اما نبودش هم برای من حکم دیگری داشت.
مثل فاصله گرفتن از خدا! مثل قهر بودن! مثل قطع بودن اتصال! و یا اصلا چیزی شبیه به
فراموش کردن…
اصلا با خودم فکر می کنم وقتی دلشان برای خدا تنگ شد چطور با او حرف می زنند!اصلا خانه-
ای که صدای قرآن در آن پخش نشود خانه است؟! نمی دانم شاید چون من از کودکی عادت
داشتم به صدای بلند قرآن خواندن پدر و مادر اینطور فکر می کنم. اصلا یکی از خاطرات زیبایم
صوت قرآن خواندن پدر است. اینکه کل خانه را یک لحن زیبا با محتوای قشنگ و دلنشین
می گرفت و من می نشستم کنار رحل پدر و او قرآن می خواند و گوش می دادم. و یا اصلا
بین الطلوعین تصویر زیبای نشستن مادر و پدر کنار هم و قرآن خواندنشان خانه را برایم رنگین
کمان می کرد. باید اعتراف کنم که در خانه ما هرکس قرآن مخصوصش را دارد!!! آنوقت…
شاید چهره ام به وضوح جا خوردنم را نشان داد. یک لحظه حس کردم سرخ شدم. از قبل حالِ
خوبی نداشتم آن جواب سوال هم بدترم کرد.
من اینها را نقطه اتصال می دانم. دلیل حساسیتم هم همین است. وقتی حتی وسیله های ارتباط
با خدا مقابل چشم نباشد. یعنی او فراموش نمی شود؟! کمرنگ نمی شود؟!