“هوالمحبوب”
سراسر حرف شده بودم و امید.
نگاهِ ش می کردم و از “شدن"ها حرف می زدم. از توانایی هاش. از اینکه هیچ چیز غیرممکن
نیست مگر اینکه خدا نخواد ممکن بشه.. و هزار کلمه ی دیگه.
انگار می خواستم براش همه باشم. همه ی کسایی که توی اون سن کنارم نبودن چه برسه
به تکیه گاه. چه برسه به امید… انگار می خواستم تکرار نشه اون تلخی، حتی شده برای یک
نفر.
+ نشد، نتونستم. نخواستن. متوقفم کردن. با هرچیز. حتی با یک کلمه. گذشت، اما طعم
تلخ ش موند.
++ …