“هوالمحبوب”
منم وقتی جوجه ام مرد تا مدت ها در مرگش سوگواری کردم. وقتی جوجه قُمریِ
دوست داشتنی ام پر زد و رفت تا مدت ها در انتظار بازگشتت بودم. هروقت در
هرجای خانه از حیاط پشتی گرفته تا حیاط جلویی هر قُمری دیدم با او به زبانِ
همان قُمری که بزرگ کردم حرف زدم.
وقتی گنجشک عزیزم را کنار جوجه های دیگرم بردم و آنها نوکش زدند دعوایش
کردم. من هم کنار آن بچه گربه های حیاط پشتی می نشستم و حرف می زدم.
آنها نگاهم می کردند در نگاهشان پر از حرف بود. وقتی رفتند وقتی بزرگ شدند
و دیگر کنارم نبودند اشک ریختم. من همه ی اینها را هرکدام نهایتِ نهایت یک
سال در کنار خودم داشتم بجز جوجه ها که چندتایشان به دو الی سه سال رسید
خودم را مادرشان می دانستم :) چون مادرانه مراقبشان بودم.
حالا تصور کنید کسی یک حیوان داشته باشد که چندسال کنارش باشد از همه
مهم تر تنهایی اش را پر کند… حالا این حیوان پس از سال ها میمیرد… خب
قطعا ناراحت کننده است.
نمی خواهم مُهرِ تایید بر نگهداشتن حیوانات خانگی بجای فرزند یا هرچیز دیگر
بزنم. ولی درک کردنِ شرایط خیلی سخت نیست!
با سلام مجددتر
چرا به سر و کله هم بزنیم؟
شما حرفتان را زدید من هم نظرم را گفتم!
قضاوت در این باره را به خوانندگان وامیگذاریم :)
اما یک نکته که احتمالتان را به صفر برساند
اینکه من و خانوادهام به سبب زندگی نیمه شهریـ نیمه روستایی
نه تنها حیوان خانگی بلکه حیوانات اهلی داشته و داریم
از گربه بگیرید تا مرغ و گوسفند
البته مدیونید فکر کنید سگ داشتیم :)
موفق و پیروز باشید