“هوالمحبوب”
یک سفره ی طویل انداخته بودیم. خواهر آن سر سفره بود. من این سرِ سفره…
از خواهر یک لیوان خواستم. هر دو به اطراف نگاه کردیم تا ببینیم به کی بگیم
تا دست به دست برسونه به من. به نتیجه نرسیدیم همه مشغول خوردن بودن
یک دفعه خواهر با اشاره لیوان را به طرفم گرفت- یعنی پرت کنم!؟- من چشمام
گرد شد گفتم نه خطرناکه! یکبار دیگه چشمک زد نیشش باز شد گردن خم کرد
دیگه منم رگِ شیطنتم با حرکات اون اوت کرد سرمو خم کردم- یعنی بنداز-
هیچی دیگه یه لیوان رو هوا جلوی انظار پرت شد طرف من و منم رو هوا گرفتمش!!!
زدیم زیر خنده که دردانه با همان هیجان خاصش گفت: خاااااااالههههه چه کارِ زشتی!
آدم پرت میکنه؟! هیچی دیگه آبرومون رفت :)
هر دو معذرت خواهی کردیم سرمون را انداختیم پایین تا عرق شرممون را کسی نبینه!!!
پ.ن: دو عدد دیوانه کنار هم باشند نتیجه می شود این!!!