“هوالمحبوب”
داشتم وب گردی می کردم که یک دفعه یاد یکی از وبلاگ های بلاگفا افتادم که چندسالی از
روزهاش می نوشت. عاشق یک آقا پسری بود و مثل یک نامزد با هم گردش داشتن خلاصه
نخوام لفظ قلم بیام دوست بودن و رابطه عاشقانه ی خیلی خیلی قوی داشتن. دیگه تا حدی
که از نظر من مثل یک زوج شده بودن.
همین چند دقیقه پیش رفتم سر زدم و با پست آذر ماه روبرو شدم که دختر نوشته بود قراره
با کس دیگه ای ازدواج کنه!!! وا رفتم… واقعا وا رفتم.
آن موقع هایی که من این وبلاگ را هر ماه یکبار سر می زدم انقدر حس های دوست داشتنی
داشت که هربار با خوندنش لذت می بردم و منتظر بودم امروز یا فردا خبر ازدواج بیاد.
از بس که این دو موجود کنار هم خوش بودن و رفتارشون اینطور نشون میداد که غیر این
محاله! اما حالا بدون هیچ قهر و دعوایی با توافق هم جدا شدن :/
پنـــــــج سال کم نیست! مثل زندگی کردن میمونه. فکرش را کنید پنج سال قلبتون برای
یک نفر بتپه و بعد یک دفعه فقط بخاطر اینکه پسر شرایط ازدواج نداره و نمی خواد دختر
معطلش بمونه کات کردن :/
یاد یکی از دوستان افتادم که هشت سال با یک آقا پسری دوست بود. البته رابطه اونها دیگه
فراتر از دوست بودن بود… خلاصه اینکه چند سال بعد دیدمش با ذوق پرسیدم خب با وحید
ازدواج کردی؟! خیلی ریلکس گفت: نبابا تموم کردیم.
اصلا فک من می خواست از تعجب بخوره زمین. نکنید اینکار را با خودتون. من الان فقط
دارم به این دختر فکر می کنم به اینکه دلش هنوز از مهر آن پسر خالی نشده و مجبوره الان
با کس دیگه ازدواج کنه. حالا اون دوست ما که اعجوبه بود برای خودش با اون کاری ندارم.
اما این…
چرا مطمئن نمیشید؟! چرا قبل از اینکه اینقدر عمیق بشه رابطتون با خانواده ها در میان
نمیذارید تا اونها هم کمک کنن و با خیال راحت برید جلو و بعد ازدواج.
چطور انقدر راحت روی روح و قلبتون زخم عمیق میندازید :(((