“هوالمحبوب”
کله ی سحر شیطان رفته بود تو جلدم. هی زیر گوشم پچ پچ می کرد:
-برو بهش پیام بده!
-برو بگو دلم برات تنگ شده!
-برو بگو امروز میام دیدنت!
هیچی دیگه، سست شدم داشتم می رفتم طرف گوشی که پیام را بفرستم یک
دفعه یادم افتاد اگه برم از عالم ادم می خوایم حرف بزنیم. در نتیجه میشه
گوشت برادر خوری!
خلاصه همانجا یک ساکت باش به شیطان جان گفتیم و عقب عقب برگشتیم!
پ.ن: خیلی دوست دارم ببینمش، ولی میدونم نمیشه این غیبت را مهار کرد.
مجبورم فاصله بگیرم…
++ البته که بدونِ تو آرامش بیشتری دارم. هرچند شاید هزارتا قضاوتم کنی
از این دوری کردن