“هوالمحبوب”
تا وارد کلاس شدم با قیافه گرفته، دستمو گرفتم طرف پنجره و با بغض ساختگی گفتم:
- به همین آسمون گرفته قسم، ستمِ من این موقع صبح بیام کلاس، به پیر بزور خودمو
از پتو کندم.
کلاس بود که از خنده ترکید!!!
****
امروز تو مسیر داشتم با خدا حرف میزدم، می گفتم : رفیق نمی شد روزها از شب شروع
بشه و با شب هم تموم بشه؟! اون وسط مسطا هم خورشید بیاد رخ نشون بده و ما اون
موقع بریم کلاس دالی کنیم برگردیم؟!
++ اصلا یک ماه آخر ترمِ نیم سال دوم اندازه دوتا ترم به آدم میگذره :/ لهنتی