“هوالمحجوب”
توی جشن وقتی حواسم به اصطلاح پرت میشد خیره میشد به من
زُل میزد به لباس هایم ، کفش هایم صورتم و زیورآلاتی که استفاده کرده بودم .
مدام از دانیالش میگفت : دانیالِ من خیلــــــی خوش مشربه هرجا دعوت کنن میره !
مهمان هاشون کم نیست ؟
گفتم : الان دیگر اقوام درجه یک را دعوت میکنن و دوستان و آشنایان هم کم اند .
مادرش با یک ژست خاصی گفت : مهمان های عقد زهره جان هفتصد نفر بودند !
بعد خندید و گفت : 60 نفرشان فقط اقوام داماد بود .
لبخندی زدم و گفتم : قطعا هم باید همینطور باشد زهره جان دختر و فرزند اول است
باید برایش سنگِ تمام بگذارید ! از قصد این حرفها را زدم خواستم مثل خودشان باشم.
شما نگاه های پر از حسادت را متوجه میشوید ؟!
من امشب با کسانی صحبت کردم که خیلی الان با آنها در ارتباط نیستم و حالا با دیدن
مدت زمان طولانی تمام امواج منفی حسادت در چشم هایشان نمایان بود . آنها واقعا
با من فرقی ندارند تقریبا در یک سطحیم . یکی اشان طراحی دوخت خوانده و یکی معماری
آن یکی تربیت معلم خوانده و معلم شده .
یکی اشان پرسید ارایشگاه رفته ای ؟ گفتم نه در این مدت آنقدر جشن دعوت بوده ام
که دیگر بودجه ای برای خرج این کارها نداشتم . میتوانست بجای این پرسش بگوید زیبا
شده ام !!!
یکی اشان زُل زده بود به انگشتر و ساعتم !
من واقعا تا به این اندازه حسادت های خانمانه را از نزدیک ندیده بودم !
خیلی وحشتناک و ترسناک بود، خیلــــی زیاد .
مادرِ همان زهره مدام کنار گوشم مسخره میکرد و وقتی دید من پایه اش نیستم به رفتار
کریهش ادامه نداد .
اگر به زهره هم خیلی رو میدادم قطعا شروع میکرد !
دوست میگفت مجبور به دعوتش شدم .
زهره گفت : دعوتت می کنم عروسی ام حتما بیا .
گفتم : نه ! ممنونم نمیتونم بیام .
چشم و چالش را برایم طلبکارانه کرد . راستش واقعا فکر نمیکردم خانم ها انقدر ریز دقت
کنند .
خودِ من واقعا خیلی زوم نمی شوم روی خانم ها . راستش برایم اصلا مهم نیست .
شاید خیلی سال پیش بودم دقت میکردم اما دقتم برای این خاله زنک بازی ها نبود.
وقتی کسی لباسِ زیبایی میپوشد سریع واکنش نشان میدهم و با ذوق میگویم چقدر این
لباس برازنده اش است .
و یا وقتی کسی واقعا زیبا شده میگویم که چقدر زیباتر شده .
اما بعضی ها اینطور نیستند . درست مثل کسانی که امروز دیدم .
یکی از همکلاسی های ابتدایی پرسید همچنان در حال درس خواندنی ؟ گفتم بله !
گفت خسته نشدی ؟ بیخیالش شو . . .
وقتی داشتم توضیح میدادم ومیگفتم به مسیر و انتخابی که داشته ام ایمان دارم و راضی ام
نگاه هایی باهم رد و بدل میکردند . مثل مسخره کردن شاید .
خواهرش که مدام زوم میشد روی ظاهرم . واقعا در شوکم . چون تا به امشب این رفتار را
ندیده بودم برایم عجیب بود . الان پر از امواج منفی ام و خیلی حالِ خوشی ندارم .
شما فکرش را بکنید در جمعی قرار گرفته اید که آشنایی محوی از آنها دارید مدام نگاه های
خاص به رویتان دارند .ومن به اجبار در مقابل این نگاه های خاص بنا بر ادب و اخلاق
لبخند میزدم .
دوست ندارم واقعا دوباره این تجربه برایم تکرار شود .
پ.ن1: خیلی پراکنده نوشتم ، کمی برایم هضمش سخت است و نمی توانم درست در کلمات
بگنجانم .
پ.ن2: شاید گفتنش درست نباشد ولی خانمها می توانند خطرناک ترین موجودات بشوند .
این را از نگاه های امروز فهمیدم .