“هوالمحبوب”
روی کاناپه دراز کشیده بودم که یهو دلم خواست کف زمین دراز بکشم. قبلا با ملامت خودم
سر می دادم پایین ولی نمی دونم یهو چرا قل خوردم، با کمر و کتف فرود اومدم زمین.
نگم که گردنم چه تیری کشید و احساس کردم مویرگ های چشمم به لحظه ی انفجار رسید.
خب! توی اون موقعیت جز خنده چاره ای نبود. خندیدم و با جمله ی:
عقل نداری دیگه.
به خودم دلداری دادم.
+ سردرد گرفتم… برای آسیب زدن به من هیچکس لازم نیست من خودم صدر جدولم.
++ دیروز عبدالله اومد پیشم و برام یه روسری خوشگل هدیه آورد :)
+++ از اینکه از کسی انتظاری ندارم خیلی راضی َم چون وقتی بهم هدیه میدن به معنای
واقعی سوپرایز میشم ؛)