“هوالمحبوب”
وقتی قدم های تندم روی سنگفرش های پیاده رو فرود می آمد و خیره شده بودم به درخت های
باغ سیبی که خنکای صبح را لطیف تر از هروقتی روی صورت پخش می کرد، به این فکر می کردم
که هیچوقت تصورش را هم نداشتم یک روز تا این اندازه برم جلو که حتی برای پیاده روی
صبحگاهی هم نیازی به بودنِ کسی نداشته باشم. اون منِ وابسته به حضورِ آدم ها جاش رو به
دختری داده که تنهایی لذت وصف ناپذیری براش داره و با خودش خیلی خوشه.
+ راضیَ م از این قصه؟! طبیعتا بله…
چرا که معتقدم زمان بهترین اقتضا را برای حال آدم پیاده می کنه.