“هوالمحجوب”
هزار بار اینجا ابراز کردم که چقدر از فراموش شدن می ترسم!
و این فکرِ فراموش شدن در ذهنِ دیگران است که همیشه ازارم داده… این ترس که
مبادا این فراموش شدن بخاطر نقص رفتاری و یا اشتباه عملی َم باشد!
امروز اما وقتی داشتم سر قنوت این ترس ها را با خودم زمزمه می کردم، ناگهان ذهنم
جرقه زد که؛ آهای! حواست کجاست؟! چه چیزی ترسناک تر از اینکه از یاد خدا فراموش
شوی؟! اصلا فراموش شدنت در ذهن دیگران چه تاثیری روی زندگی و کیفیت َش دارد؟!
بعد انگار تازه یادم آمد که اصل خداست و دیگران فرع هستن! اصلی که همیشه می بیندم
در همه حال دوستم دارد چه رفتار دست داشته باشم چه رفتار غلط! این فکرها که به ذهنم
آمد کمی آب روی آتش درونم ریخته شد!
+ به راستی که؛ ایا خدا برای بندگانَش کافی نیست؟!