“هوالمحجوب”
ما هیچوقت طعم فقر را آنطور که باید نچشیدیم. چشم هایمان رنگ حسرت از دیدن
داشته های دیگران نگرفته. نشده یکبار بوی غذایی به مشاممان بخورد و تا ساعت ها
فکر آن غذا از سرمان بیرون نرود. نشده ماه ها طعم یک خوردنی را تجربه نکنیم آنقدر
که حتی مزه ش از حافظه چشایی مان حذف شود.
نشده بارها در ذهنمان از نو متولد شویم تا کمی از آن چه هستیم دور شویم. نشده یکبار
مریض شویم از لنگی سیر شدن شکم قید سختی و درد، سلامتی بدن را بزنیم. نشده هر
چند دقیقه شرمنده بچه و از جواب دادن به خواسته های او عاجز بمانیم. نشده داشته های
ساده و طبیعی یک آدم معمولی را در خواب زندگی کنیم.
ما هیچوقت فقر را درک نکرده ایم. هیچوقت…
امروز برخلاف روزهای دیگر خیره بودم به چهره ها، به تیپ ها، به نگاه ها… راستش
مظلوم تر از نگاه آدم هایی که از ظاهر می شد خواند زندگی سختی دارند نگاهی ندیدم!
دنیای آن ها با دنیای من خیلی متفاوت است، خیلی زیاد… دغدغه هایشان، نوع زندگی
حتی نوع تفکر! آنقدر این تفاوت بزرگ و غیر قابل هضم هست که گاهی وقتی خیلی ریز
می شوم در آن. به معنای واقعی مغز درد می گیرم. تمام فکرم دچار یک فلجی خاص
می شود. من همینجا صادقانه می گویم زندگی های ما یک صدم سختی های دیگران را
ندارد. حتی یک صدم.