“هوالمحبوب”
موضوع: "قریب اما غریب"
“هوالمحبوب”
می اندیشم ؛
به اینکه در اطرافم چه زیبایی ها نیست که دلم را دوباره زنده کند
در جهانی هستیم که مردمش مانند یک رباط
این سو و آن سو میدوند برای لقمه نانی و شاید؛ فراتر از یک لقمه نان!
داریم زیبایی هایی که برایمان یک رنگ شده است ، مثل مردم کنار ساحل
که دیگر صدای دریا برایشان عادی شده! این آغاز تکرار است . . .
و این تکرار چشم ها را به هم میدوزد تا دیگر نبینی
مثل دیدن عزیزانت در روز که برایت عادی می شود فراموش می کنی
شاید دقایقی دیگر در کنارت نباشند !
زندگی سرشار از خوشبختیست اما تو نمی بینی ، من نمی بینم و او هم نمی بیند
خوشبختی همان کبوتر سفیدی است که پشت پنجره ات صبحگاه پرواز
می کند خوشبختی جوانه ای از گلِ گلدانت است که به یادت می آورد
زندگی جریان دارد . . .
خوشبختی وزش باد تندی است در لابلای شاخ و برگ درخت حیاطت
خوشبختی داشتن دو چشم است که می تواند طلوع و غروب خورشید
را ببیند .
خوشبختی دو پا است که تو را هر جا که بخواهی ببرد . . .
خوشبختی نگاه مهربان عزیزانت است که کنارت هستند
خوشبختی دیدن نم نم باران است وقتی بروی زمین چکه می کند
خوشبختی دیدن حشره های رنگارنگ است و دیدن زیبایی های
خارق العاده ی هستی . . .
نمی دانم شاید من خوشبینانه نگاه می کنم اما ؛
دیدن همه و همه اینها که جز لبخند خدا برایمان نیست
مرا سرشار از محبتش می کند . . .
این زیبایی ها همه و همه برای لذت بردن من است
اگر بفهمم اگر زود درک کنم !
همه جوره هوایمان را دارد . . .
فقط ماییم که نمیدانیم چگونه هوایش را داشته باشیم
می توانم تمام جلالش را در میان طبیعت جست و جو کنم . . .
خوشبختی یعنی همین که هستم . . .
من خوشبختم :)
والسلام
” هوالمحبوب”
من یک دخترم
دختری به جنس افتاب و به لطافت یک
برگ گل . . .
دختری به پاکی نسیم و به زلالی آب روان
به جنس نور مهتاب . . .
من یک دخترم دختری از دیار سلمان
دختری مسلمان؛
آیینم نیک و کردارم پاک
چشم هایم جز عفت چیزی ندارند و
صورتم به سرخی حیاست ،
به روی خود پرده ای دارم به جنس حجاب
حجابی که نقشش آرامش جانم و امنیت روانم
و وجودش مایه حیات بشریت .
حجابی که گاهی در آفتاب سوزناک شهر کبابم می کند
و گاهی در میان سوز برف گرمابخش زندگی ام می شود
من یک مسلمانم ،
اسلام نه محدودم کرده است و نه دست و پایم را در قُل و
زنجیر کشانده . . .
من یک مسلمانم؛
مسلمانی که دینش بهای یک دُرّ را به او داده دُرّی که هیچ
یک از اقلام دنیا آن را نشناخته است .
من ازادم هر چه را خواهم بکنم ولیکن در چهارچوبی که
نتیجه اش امنیت خودم و جامعه ام باشد
در خانه همه کار میکنم جدایی از سیاهی چادرم در خیابان
چه رنگها که در خانه ام نمی رقصند . . .
انگشتانم بیرون از خانه سادگی را همراه دارند و در خانه
هزار رنگ میشوند!
زیبایی ام را در قابی از نجابت حفظ می کنم و در خانه
چه لعبتی می شود همان زیبایی وقتی به نمایش گذاشته
شود . . . !
من یک مسلمانم وقتی خدایم ندا می دهد برای ملاقات
پا از پا نشناخته و سجاده ای پهن میکنم ،
ملاقاتم با خدا هر روز در پنج وعده است
گاهی هم از پنج وعده بیشتر می شود چرا که او مرا در هر
لحظه پذیرا است و محدودیتی برایم قاءل نیست
من مسلمانم بدی نمیکنم ولی شاید در این میان
وقتی از یاد خدا غافل شوند بدی ببینم ولی آنهم بخشیده
می شود چرا که دینم سرشار از عطوفت و مهربانیست
و بخشش در تمام رگ هایش جریان دارد
من مسلمانم , اسلام را عاشقانه می پرستم
من یک دخترم دختری به جنس معصومیت
معصومیتی از طرف دینم .
من یک دخترم؛ دختری مسلمان
والسلام
21شوال1437
“هوالشافی”
صد شکر که این آمد
صد حیف که آن رفت . . .
“هوالمحبوب”
بندگی تو ، توفیق می خواهد
درست !
می شود فقط مقداری از این توفیق را به من ببخشی؟!
:))
با تشکر مخلوق پررو ات
” هوالرحمان”
یادت در یادِ من
نامت فریادِ من
بی تو از جان سیرم
میمیرم. . . !
بگو چه کنم ؟! که در آسمان ستاره ندارم
پر از سخنم، تویی و منم، چگونه نبارم؟!
هر آنکه رسید گذشت و ندید،
الهی نبینم به غیر تو را!
چونان از خودم لبالب شدم
که گاهی نبینم به غیر تو را
بازا در چشم من . . .
جانم گرقبر روشن. . .
با تو پایان گیرد،
این رویا . . .!
زمانه چرا به سنگ جفا شکسته دلم را؟!
تو ای نازنین بیا و ببین در این خانه غم را
” که گاهی نبینم به غیر تورا . . .”
“هوالمحبوب”
آن سال ام
که نکوست؛
از شبِ
قدرش پیداست . . .