“هوالمحبوب”
از مقابل بنر ترحیم زهرا-همان خانمی که قبل ترها فقط در مراسمات مذهبی شاهد
بودن ش تو این دنیا بودم- گذشتیم.
هر دو یک آه کشیدیم و خدابیامرزی گفتیم. پرسیدم: بیماری داشت؟!
جواب داد: گویا مشکلات تنفسی.
دوباره سکوت، چند دقیقه بعد ادامه ی حرف هایش را گرفت و گفت: خواهرم می گفت
قبل از بیماری شمال بوده، منزل پدر همسرش. بعد هم اینکه وسط این شرایط همه ش
دورهمی داشتند، مثلا تولد دختر دایی جشن گرفته بودند و سوپرایزُ این صحبت ها.
دیدم حرف هایمان دارد سمت شماتت و سرزنش می رود. خاتمه ای به حرفها دادم و با به
هر حال خدا رحمتش کنه سعی کردم که لرز بدنم از ترس شماتت و سرزنش کردن تمام شود.
تجربه ثابت کرده که پشت بند هر چرا، خودت کردی، چه کار اشتباهی و هزار جمله ای که
ختم قضاوت و نباید، یا حتی چون همچین کردی اونطور شد،یک جمله از دنیا خارج می شود
خطاب به تو که؛ بذار سرت بیارم تا دقیق بفهمی!
مثل همان حدیثی که می گفت از دنیا نمیری تا سرت بیاد…
این روزها و این شرایط فعلی. انگار قضا و قدر گره خورده با توان شخصی تو! یعنی هر دو باهم
گره خورده تا قسمتت تعیین بشه. مراقبت می کنی. تماس نداری. فاصله میگیری. مدام درحال
ضد عفونی کردن هستی. همه کارهارو برای ادامه بقات انجام میدی و باقیش دیگه میذاری پای
اون بالایی و چیزی که توی دفتر حیاتت نوشته شده!
مثلا اینکه توی دلت میگی: خدایا ببین! من کارهایی که عقلم میگه را انجام میدم. دلمم بند تو
کردم. دیگه باقیش با تو. هر چی تو بگی…